Reyhan

من آن گلبرگ تنهایم که میمیرم ز بی ابی

 

           دلم گرفته

 

 نمی دانم چه می خواهم. خدايا به دنبال چه می گردم. شب و روز چه می جويد نگاه خسته من ,

چرا افسرده است .اين قلب پرسوز ز جمع آشنايان می گريزم به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگي ها به بيمار دل خود می دهم گوش گريزانم از اين مردم كه با من به ظاهر

همدم و يكرنگ هستند .ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پيرايه بستند .از اين مردم كه تا

شعرم شنيدندبرويم چون گلی خوشبو شكفتند .ولی آن دم كه در خلوت نشستند مرا ديوانه ای بدنام

گفتند .دل من, ای دل ديوانه من ,كه می سوزی از اين بيگانگی ها مكن ديگر ز دست غير فرياد .

 خدا را التماسم بس كن اين ديوانگی ها

+نوشته شده در 21 / 7 / 1389برچسب:,ساعت22:53توسط mitra | |